سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Abrash
  کوتاه نوشته ها یادداشت های وبلاگ
  • مانی غریبی ( شنبه 85/9/18 :: ساعت 10:54 صبح)

    جمعه ای که گذشت یعنی دیروز ِ امروزی که این متنو مینویسم بالاخره بعد از مدتها تونستم یه سر برم به دامن طبیعت .. البته نه بخاطر دامنش .. بلکه بخاطر طبیعتش .. یادمه قبلا ترها .. یعنی اون زمان که هنوز از سن 15 سالگی رد نشده بودم معمولا هفته ای 1 بار رو میرفتم به دهاتمون .. ولی نمیدونم چی شده که الان دیگه .. نه تنها دیگه دهات نمیرم بلکه معمولا به مهمانی های مرسوم فامیلی هم نمیرم .. حتی عید ها .. اصلا همین عکس نتراشیده نخراشیده که به عنوان تصویر خودم توی وبلاگ هست دقیقا برای سیزده به در همین امسال .. یعنی امسالی که من دارم متن رو مینویسم هستش .. همه رفته بودن سیزدهه رو به در کنن .. من تنهایی مونده بودم خونه و از خسته گی بعد از یه خورده سرو کله زدن با کامپت چند تا عکس با گوشیم از خودم گرفتم که یکیش هم اینه ..

    آره میگفتم .. بعد از مدتها این جمعه - که گفتم کدوم جمعه رو میگم - رفتم دهات .. اول از همه رفتیم به زیارت اهل قبور علی الخصوص پدر بزرگم (تصویر اول - از بالا).. خدا رحمتش کنه .. یادمه این بیت رو خیلی ازش شنیده بودم ..


    گفتیم بهار آید و عیشی بکنیم
    بسیار بهار آید و بی ما گذرد ...
    (روحت شاد)

    بعدش به سراغ برفا رفتم و چندتا عکس با برفا گرفتم چون مطمئن نیستم به این زودیا دوباره بتونم به این محیط با این منظره قشنگ برگردم .. (تصویر دوم)

    این آلونکی رو هم که پشت عکس سومی می بینید بهش میگن خونه ی امید .. البته این امید با اون امیدهایی که شما میشناسید یه خورده فرق میکنه ... اینجا همونجاس که همه ی ما حتما بهش سر خواهیم زد .. حالا بعضیا با پای خودشون هم میرن .. ولی مطمئنا برای یه بار هم که شده باشه ما از اونجا باید رد بشیم .. نا سلامتی ما مسلمونیم دیگه .. پس باید با غسال خونه آشنا باشیم ..

    بعدش به روستا وارد شدیم و به دیدن بچه های روستا رفتیم .. اوناهم با گوله برفی های محترمشون یه پذیرایی خیلی سنتی ازمون کردن .. یه چیز تو مایه های همون مراسم برره ای شدن کیوون..بیشتر از همه هم به من ارادت داشتن .. (تصویر چهارم)
    اونی که توی تصویر میبینید کنار تیر چراغ برق دلا شده منم .. اونی هم که کنارمه دختر داییمه که به قول معروف با هم یار بودیم .. و بقیه هم که به قول معروف تیم حریف، ...

    البته یه خورده هم شرایط به نفع اونا بود .. جو ورزشگاه و داور بازی و خلاصه .. اما به لطف پروردگار بازی با شرایط آبرومندی به پایان رسید

    آخرش هم این خاطره رو برای خودم ثبت کردم

    بعدشم یه دستی به دوربین بردم که خودم رو محک بزنم ..


    اما بهتره که بی خیال بشم .. مارو چه به این کارا .. اونم با دوربین تلفن همراه، بی خیال بابا .. کار هر بز نیست، خر من،

    اگه اینا رو نوشتم برای این نبود که تو بخونی .. برای این بود که خودم این روز قشنگ رو فراموش نکنم .. الانم - یعنی فردای اون روزی که رفتم دهات - حسابی بدنم درد میکنه .. آخخخخخخخخ گردنم ... آخ پاهام ..




  • مانی غریبی ( سه شنبه 85/9/14 :: ساعت 9:32 صبح)

    خیلی جالبه .. نمیدونم چقدر به خواست خدا اعتقاد دارید .. شنیدید که .. میگن هر چی قسمت باشه .. تقدیرش این بود .. قضا و قدر بود ..
    حالا یه چیزم من بگم هرچند لزومی نداره .. ولی حالا ..
    ما یه فامیل نزدیک داریم که زیادی دیگه بهمون نزدیکه .. این بنده خدا توی یکی از بانکها که شعبش رو نمیدونم حساب داشت .. بعدا چند روز پیشا بش زنگ میزنن میگن .. فلانی .. اونم میگه .. زهر مار .. فلانی خودتی .. اونام میگن بابا فلانی که عب نداره .. خلاصه سرتون رو درد نیارم .. میگن فلانی .. اونم بازم میگه .. خب مرض .. (ای بابا .. خب بنال دیگه .. اینو با خودم بودم) .. آره جونم براتون بگه که .. بهش میگن آقای فلانی .. اونم خوشش میاد چون آقاش رو اولش گفته بودن میگه بله ... میگن یه خبر خوش .. شما حسابت برنده ی یه ماشین ریو شده ..
    آره .. بهش خبر میدن که برنده ی یه ریو شدی .. اونم خدا رو شکر میکنه و میگه خیلی ممنون و ارتباط رو قطع میکنن و ادامه ..
    بعدش دوباره بهش زنگ میزنن . میگن فلانی .. میگه جاااااااااااااانم عزیزمممممممم بفرمائید .. ( با این که بازم بش گفته بوده فلانی ..) یارو هم میگه .. زهر مار .. تو مگه آقای فلانی نبودی .. اونم میگه نه عزیزم .. تو میتونی منو هوی صدا کنی اصلا .. آقاشم جاش خوبه .. خلاصه یارو میگه .. بمیر بینیم با ... میخواستم بگم که: مسخره ..نمیدونم کیا دعواشون شده و به توافق نرسیدن کل قرعه کشی ها باطل شده و قرعه کشی ها بعدا از نو باید انجام بشه.. و شرمنده .
    آره جونم برات بگه که همین دیگه .. خلاصه آنچه خود داشت میخواست ز بیگانه تمنا نکنه دیگه نداشت .. (این شعره مال سمند بود ولی دیدم با ریو هم جور در میاد)
    گذشت .. آآآما چن روز بعد ... حدودا حتی چن  روز بیشتر...
    دوباره از بانک زنگ میزنن .. میگن سلام علیک آقای جناب فلانی عزیز .. این یارو هم میگه .. شسمایلشمسایماشمصالبمشا همه ی شسیلماشسیماما مشسیاما مایا ترشی  .( اینجا ها رو چون نمیشد سانسور کرد نوار رو تند کردم .. خلاصه ببخشید اگه بی ادبی توش بود ... خلاصه هر چی از دهنش در میاد بهشون میگه .. اوناهم یه کلام میگن خودتی و بعدش ادامه میدن .. جناب فلانی میخواستیم یه چیزی بگیم که این فک و فامیل ما میگه .. ( سانسور شد ) .. خلاصه آقا اخرش اونا وسط حرفاش یهو میگن شما بازم برنده ی یه ریو شدید .. تبریک میگیم ..
    تا اینو میگه این یارو قوم و خیش میگه .. اده .. بودو .. دو دو .. دو ... دو .. را .. را .. راسس .. راس میگین .. راس میگین جون من .. اونام میگن بله شما توی قرعه کشی مجدد هم برنده ی یکدستگاه ریو شدید ..

    خلاصه آره عزیزان .. نتیجه ی اخلاقی این که .. تا یکی بهتون گفت فلانی نباید فکر کنید که ریو گرفتید و اگه کسی بهتون گفت شما برنده ی ریو شدید خیلی باور نکنید .. و مهمترین نتیجه هم این که حالا فرتی (اون دفعه نوشتم زرتی گویا به مذاق بعضیا خوش نیودم حالا فرتی نوشتم ولی شما همون زرتی بخونید تا مشتی باشه به دهن آمریکا .. ) آره .. حالا فرتی نرید با 5 هزار تومن حساب باز کنید و منتظر تلفن باشید .. اون فامیل ما وضعش یه خورده خوبه .. یعنی بالای ده بیست هزار تومن تو حسابش پول بده .. اگه مبالغه نکرده باشم .. خلاصه چیزیش که جالب بود همین بود که شما فکر کنید .. بین اون همه آدم .. چند صد سال یکی به اسم یکی .. ریو در میاد اونم دوباره به جای یکی .. 




  • مانی غریبی ( شنبه 85/9/11 :: ساعت 6:37 عصر)

    با سلام خدمت همه ی شما دوستای گل و مهربون .. اول بذارید تجربه ی جدید خودم رو که چند لحظه پیش کشفش کردم رو بهتون بگم .. اونم این که کلید کنترل + دبلیو رو همین الان بزنید ..
    اگه زده باشید متوجه میشید که صفحه رو می بنده .. .. الان من کلی وقت نوشتم .. یهو اومدم محکم کاری کنم و قبل از ارسال یه کپی ازش بردارم .. میخواستم سلکت ال کنم .. بخاطر همین خواستم کنترل + آ رو بزنم که اشتباهی کنترل + دبلیو خورد و هرچی نوشته بودم پرید .. منم که حسی مینویسم و ... خلاصه کلی حالم گرفته شد .. حالا از نو ..

    اول تولد امام رضا رو بهتون تبریک میگم ..
    احتمالا اکثر شما آهنگ امام رضای محسن چاوشی عزیز رو شنیدید .. چی؟!! نشنیدید؟
    همون که میگه ..
    تودل یه مزرعه یه کلاغ روسیا
    هوایی شده بره پابوس امام رضا
    اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراس
    آخه من کجا برم یه کلاغ که روسیاس
    من که تویِ سیاهیا از همه رو سیاترم
    میون ِ اون کبوترا با چه رویی بپرم
    تو همین فکرا بودش کلاغ عاشقمون
    یه دلش می گفت برو یه دلش می گفت بمون
    که یهو صدایی گفت تو نتر س و راهی شو
    به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو
    ... نشنیدید؟ خدائی نشنیدید؟!! بابا همین الان داره روی وبلاگ پخش میشه .. روشن کن این اسپیکرو بابا ... آهان ..
    خلاصه میگفتم .. این شعر واقعا زیبا کار شاعر و ترانه سرای خوب کشورمون جناب آقای امیر ارجینی عزیزه .. یادمه همون بار اولی که این آهنگ رو - اتفاقا روی یکی از همین وبلاگها - شنیدم واقعا از این آهنگ خوشم اومد و ذخیرش کردم .. ولی از همون لحظه اول همیشه با شنیدن این آهنگ یه سوال برام تکرار میشد .. تا این که یه روز این سوال رو با خود آقای ارجینی مطرح کردم ..
    دندون بذار رو جیگرت .. الان میگم سوال چی بود ...
    بهشون گفتم .. جناب آقای ارجینی .. این شعر شما واقعا زیبا و قشنگه .. و یه حس عجیبی توشه .. و واقعا هم خوب اجرا شده .. (البته من اینقدرام مودب نیستما .. ) ولی اونجا آخرش هست که میگه ..
    که یهو صدایی گفت تو نترس و راهی شو
    به سیاهی فکر نکن تو یه زائری ... برو
    .. اینجا آخرش .. کی داره میگه .. تو یه زائری .. برو ...
    اقای ارجینی گفتن .. تو چه فکری میکنی .. (البته ایشون مودب تر از اینن که به کسی بگن تو .. )
    منم گفتم .. خب لابد .. نفسشه .. یا شایدم نفس ِ شیر فرهاده .. نمیدونم هر کسی میتونه باشه..
    ایشون هم گفتن .. خب اتفاقا دقیقا منظور من هم همین بوده .. این شخص همون کسیه که هر کسی میتونه از اون تاثیر بگیره.. برای یکی میتونه مادرش باشه .. برای یکی میتونه نفس ِ خودش باشه .. و غیره ..
    منم گفتم .. خب شما فکر نمیکنید اگه این آخرش میشد ...
    تو یه زائری .. بیا .. رمانتیک تر و عاشقانه تر تموم میشد ..
    اینجوری خود امام رضا داره میگه که، بالام جان .. به رنگ فکر نکن .. تو هر رنگی هستی پاشو بیا .. من خودم هواتو دارم .. پاشو بیا ..
    ایشون هم گفتن .. نه اصلا من قصدم این نبوده .. و اگه آقا محسن شعرو کامل میخوند این فکر به وجود نمی اومد ..
    منم گفتم .. خب مگه کدوم بیتو نخوندن؟
    ایشون هم با همون صدای باوقارشون گفتن:

    اگه دریام که باشه راه اقیانوستون
    تشنگی می کشدم تابیام پابوستون

    ... امیر جان همیشه برات آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم توی زندگیت به اون جایگاه واقعی خودت برسی .. اینو برای این گفتم که معمولا شاعرها توی دوران خودشون، اونقدرا که باید جایگاه واقعی شون درک نمیشه .. از صمیم قلب براتون آرزو میکنم که زودتر به جایگاه واقعی خودت در ادبیات فاخر این مرز و بوم برسی .. امیدوارم ..
    دانلود آهنگ - محسن چاووشی (Save target as)
    دانلود دکلمه - امیر ارجینی (Save target as)




  • مانی غریبی ( دوشنبه 85/8/22 :: ساعت 8:1 عصر)

    احتمالا تا حالا برای شما هم پیش اومده که به یکی از این اداره جات رفته باشید .. همونجایی که یه مشته کارمند زحمت کش حقوق بگیر در حال خدمت به خلق هستن .. منم امروز یه سر رفته بودم اداره بیمه شهرمون و یه کاری داشتم .. توی این اداره یه کارمندی هستش که - اتفاقا هم اسم یکی از شخصیت های معروف روی یکی از اسکناس های نه چندان محبوب کشورمون هم هست - معمولا در حال غر غر کردنه .. احتمالا این بابا یا بیشتر از دیگران زحمت میکشه و خسته میشه یا این که موج منفی های من خیلی زود روی این بابا اثر میکنه و این بابا از وجود من به اشمئزاز کامل می رسه و باقی ماجرا ..

    خلاصه امروز که اداره بودم با یه ذهنیتی رفته بودم و خودم رو برای جرو بحث با این بابا آماده کرده بودم .. آخه سه چهار روز قبلش که رفته بودم پیشش بخاطر حدود 5 دقیقه دیر رفتن گفت برو یه روز دیگه بیا .. هرچی بهش گفتم، بابا یه کاریش کن .. گفت نه .. ساعت اداری ما تا 13:30 دقیقس و الان ساعت 13:35 .. حسابی از دستش کفری بودم ..خلاصه وقتی رفتم تو اطاقش کلی جا خوردم .. بله مرده بود و حجلش رو زده بودن ..
    وایسا وایسا بابا .. نرو گریه کنی و فاتحه بخونی .. دروغ گفتم بابا .. جو گیر شدم .. شما حساب کنید از این فیلما بوده که تا اخرش می بینی یهو می بینی که یارو شخصیت اوله همش رو خواب دیده .. شما حساب کنید این یه تیکش از اونا بوده
    ولی خدائیش وقتی رفتم تو اطاقش و سلام کردم و کارم رو گفتم .. اون بابا کلی مهربون شده بود و کلی کارم رو راه انداخت و تازه .. کار همکارش رو هم که نبود زود برام انجام داد .. جالب تر این که وقتی یه راهنمایی ازش خواستم کلی منو توجیه کرد و آخرش هم گفتم وسط ماه که سرمون خلوت تره یه سر بیا تا خودم کارت رو انجام بدم .. خدائیش راست میگما .. واقعا تعجب کردم .. یه نگاهی به خودم کردم ببینم نکنه خوشگل مشگل شدیم که این بابا تحویلیدمون .. اما دیدم نه بابا .. همون () که بودیم هستیم ... خدائیش شما جای من بودید تعجب نمیکردید ..
    چی میشد همه ی کارمندای شهر و کشورمون (روستائیای محترم نیان ایراد بگیرن بگن پس روستا ها چی .. توی روستا که اداره نیست .. من باهوشم .. کلاه سرم نمیره) چند روز در ماه اینطوری می شدن و خودشون کار خودشون رو مشتی انجام میدادن ..
    می دونید چی مشد؟ هیچی نمیشد .. آخه هیمن الانشم این بنده خداها کارشون رو درست دارن انجام میدن .. حالا یکی دوتا کارمند مشکل دار که عیب نداره ..
    ممنون از این که وقت شریفتون رو با خوندن اینا هدر دادید ..
    مرسی




  • مانی غریبی ( سه شنبه 85/8/9 :: ساعت 9:18 عصر)

          سلام .. متاسفانه علی رغم میل باطنیم فعلا نمیتونم اینجا بنویسم .. یعنی میتونم بنویسم ولی کمتر مینویسم و فعلا هم صفحه نظراتم رو باز نمی کنم (بس که من طحفم شایدم تهفم نمیدونم) .. تا ببینم چی میشه ولی ..

          ولی اون چیزی که باعث شد امروز دوباره کیبورد رنجه کنم یه چیز بود که سالها دوس داشتم بگم ولی هنوزنم نمیگم .. بلکه مینویسم ..
    خدائیش میدونید چند روز پیش (شایدم شما که این متنو چند وقت دیگه می خونید چند هفته پیش) چه روزی بود .. عجب سوالی .. خب خیل روز بوده .. خب نکبت منظورت کدومه (این نکبت خودمما) من الان مخاطب خودمم... دارم با خودم حرف مینزم..
    بابا بهش فکر نکنید .. منظورم همین روز بسیج دانش آموزی و حسین فهمیده و این چیزا بود .. آره .. روز شهادت همون طفل 13 ساله ای که امام گفت رهبر ما بوده ...
    توی ماشین بودم و داشتم به بلغوریات مجری رادیو گوش میکردم که دیدم داره از این طفلکی حرف می زنه .. طبق معمول همون حرفای صدتا یه غاز .. بقیشم یه غاز دیگه ... یعنی کلا دوتا غاز ...
    میگفت .. حسین فهمیده .. نوجوونی که نارنجک رو به خودش بست و خودش رو انداخت زیر تانک و از این حرفا ..
    خدائیش تا حالا از خودتون پرسیدید این بابا .. یعنی حسین آقای فهمیده .. چرا این کارو کرد... اصلا این کار چه معقولیتی داره .. (حالا بماند که یه سری شواهد ظاهر مبنی بر قوانین نیوتون یعنی نیروی هل از طرف فرمانده نیز جدیدا کشف شده) ولی خدائیش .. من که از بچه گی هر وقت این قضیه رو میشنیدم نه تنها این حسین آقا (اگه نگید آقا شو بذارم اولش) رو تحسین نمیکردم بلکه مسخرش هم میکردم .. با خودم میگفتم .. آخه آدم عاقلم میاد نارنجک رو میبنده به خودش و خودش رو پرت میکنه زیر تانک .. خب اگه آدم عاقل باشه که میدونه .. نارنجک رو ساختن برای این که شما پرتش کنی .. خدائیش اگه به خاطر این آقای حسین ولی زاده شده حسین فهمیده که باید بگم .. ولش کن نمیگم ..
    ولی مشکل طبق معمول توی اطلاع رسونی ماس ... درسته این نوجوون واقعا کارش قابل ستایشه و واقعا باید تحسینش کرد .. مشکل اینجاس که افرادی که باید یه اطلاع رسانی درست بکنن خودشون نفهمیده هستن .. این نوجون سیزده ساله (!!) توی شرایطی دست به چنین کاری زد که بدنش با فشنگ های دشمن سوراخ سوراخ شده بوده و تانگ ها هم روی یه پل بودن و اگه از اون پل رد میشدن واویلای معروف به راه بوده ..
    راهی هم برای خبر شدن نیروها نبوده .. به خاطر همین این حسین آقا در حالی که دیگه هیچ کاری نمیتونسته بکنه و دیگه جون هم نداشته .. نارنجک رو به خودش می بنده و خودش رو به حالت غلط به مسیر تانک میندازه و وقتی اولین تانک روی اون میره .... از این جا به بعدش رو هم که میدونید ..
    تانک منفجر میشه .. حسین آقا به شهادت میرسه و پل مسدود میشه و تانک های بعدی هم از ترس د‏ِ برو که رفتی عقب ..
    آره عمو .. قضیه این بوده .. نه این که میان میگن .. حسین فهمیده .. نوجوونی که زرتی خودش رو انداخت زیر تانک ..
    همین دیگه .. حالا نگفتی .. تو چند سالته .. برو خجالت بکش .. برو ..
    من برم دیگه بسه این همه روضه خوندم .. یکی نیست به من بگه آخه نکبت جون .. تو که لالایی بلدی ..
    راستی یه چیز ضایه دیگه .. توی تصاویر گوگل سرچ کردم حسین فهمیده .. هیچ نتیجه ای نداشت .. بجاش سرچ کردم فهمیده .. اینو پیدا کردم که خیلی شبیه خودمه .. اینو پیپو




  • مانی غریبی ( یکشنبه 85/7/16 :: ساعت 5:36 عصر)

    آخی .. چی بود اون قالب مشکی .. آدم خفه میشد ... کم خودمون بدبختی بیچارگی نداریم که با این قالبای رنگ تیره هم اونا رو بیشتر کنیم ...
    خیلی وقتا توی زندگی هم همینطوریه ها .. بدون این که هواسمون باشه (یا شایدم عمداً)یه قالب غمگینو برای زندگی انتخاب میکنیم و بعدش میشینیم هی فکر میکنیم که ببینیم که مشکل از کجاس که اینهمه بدبختی بیچارگی ریخته سرمون .. خب نکبت(خودمو میگما) رنگ قالبت رو عوض کن حداقل کمتر بدبختیات یادت بیاد .. این سخته آخه ... نه .. خدائی .. این خیلی سخته ...
    خلاصه این که فعلا یه چند وقتی هم قالب رنگ روشن روی وبلاگ باشه تا ببینیم چی میشه ...
    راستی ...
    ماه رمضونم به وسطاش رسیدا .. (البته حیف .. از اون لحاظ)




  • مانی غریبی ( دوشنبه 85/7/10 :: ساعت 12:35 عصر)




    فعلا هم که زندم ...




  • مانی غریبی ( دوشنبه 85/6/20 :: ساعت 8:20 صبح)

    سلام به همه ی دوستای گلی که به من لطف دارن ..
    بعضی از دوستان عزیز میان میپرسن چرا اینقد دیر وبلاگ رو به روز میکنم. .
    والله حقیقتش اولش که باید بگم خب به شما چه .. اما بعدش باید بگم .. خب چه کار کنم .. من این وبلاگ رو به اصرار یکی از دوستام که الان هم لطف نمیکنن بیان اینجا رو ببینن درست کردم و توی اولین مطلبش هم نوشتم که قرار نیس به صورت منظم به روز کنمش .. خب نمیرسم .. بلد نیستم .. این کاره نیستم .. به قولی مال این حرفا نیستم .. بخاطر همین هر وقت مطلبی به ذهنم میرسه اینجا مینویسم .. یه جورایی دوس ندارم یه روال خاصی هم داشته باشه .. هر چند از نظر اصول وبلاگ نویسی کار درستی نیس ..
    موضوع بعدی که معمولا بعضی از عزیزان میپرسن اینه که چرا نظرات خصوصیه:
    خب در جواب این عزیزان باید بگم .. خب به شما چه .. اما بعدش باید بازم بگم خب بازم به شما چه ..
    ولی دلیلش اینه که دوس ندارم کسی این کامنتا رو بخونه .. البته جسارت نشد باشه ها .. منظورم اینه که قبل از خودم دوس ندارم کسی اینا رو بخونه .. آخه بابا کامنت هم مثل سلاح آدم توی سربازی میمونه .. دیگه خودتون پرتقال فروش رو پیدا کنید دیگه ...
    خلاصش اینایی که نوشتم یعنی یه چیز تو مایه های دم همتون گرم ..
    از همتون هم واقعا ممنون ..



    نوشته های دیگران ()

  • مانی غریبی ( پنج شنبه 85/6/2 :: ساعت 6:53 عصر)

    دوباره پنج شنبه شده .. اونم غروبش ..

    من همیشه پنچ شنبه ها رو خیلی دوس داشتم .. فکر کنم بخاطر این که فرداش جمعس و تعطیلی .. (حالا مثلا توی طول هفته خیلی کار میکنیم که روزای دیگمون فرقی با جمعه داشته باشه)  ..

    از بچگی دوشنبه ها و پنج شنبه ها رو دوس داشتم .. مخصوصا اون پنج شنبه هایی که بود صبحی بودیم هفته ی بعدش قرار بود بعد از ظهری باشیم ووووووووواای چه حالی..  

    الان که خوب به مخ و ملاجم که فشار میارم میبینم معمولا ما تو دوران دبستان و راهنمایی و حتی دبیرستان دوشنه ها ورزش داشتیم یا یه چیز تو این مایه ها .. مثلا زنگ بیکاری .. قرآن (البته از اون لحاظا .. خدایا نزنی پس گردنمون) .. خلاصه این که دوشنبه ها باحال بودن ..

    توی ایام سال هم خدائیش میدونید کیا بهم خیلی حال میده .. روزای قبل از عید رو خیلی دوس داشتم.. همین عید خودمونا .. عید جیگر باستانی .. مثلا 10 روز قبلش .. یه هفته قبلش .. دوسه روز قبلش ..

    روزای نزدیک عید فطر هم که خیلی باحالن ولی از معدود روزای تعطیلی که خودش روهم دوس دارم خود عید فطره.. اصلا یه حال دیگه میده .. آی گفتم عید فطر جیگرم تازه شد (جون عمم) .. تند تند داره نزدیک میشه .. به قول داییم که میگه .. ماه رمضون رو با هواپیما میارن .. با الاغ (یا تو بعضی از مناطق که پیشرفته ترن با فرغون) میبرن .. بماند ..  هم ماه رمضون داره میاد هم ماه مهر..  ولی خدائیش حالم از ماه مهر بهم میخورد .. البته قبلنا ... اون موقع که میرفتم مدرسه ..

    از سیزده به در هم حالم به هم میخورد و میخوره... خیلی حال گیری بود و هست.. مخصوصا غروبش .. تازه اگه یهو بارون بزنه تو کاسه کوزتون .. جمعه و صبح شنبه هم خیلی بیخوده ... صبح بعد از یه مرخصی باحال هم خیلی حال گیریه ..

    خب حالا که چی اینهمه سر هم کردم؟ خودمم نمیدونم .. ما که اهل نوشتن نیستم و نوشته هامون به درد کسی نمیخوره پس بی زحمت به اینم گیر ندین دیگه .. فقط خواستم نوشته باشم ..

    راستی شما از چه روزایی خوشتون میاد و از چه روزایی  بدتون میاد ... البته منظورم ایام هفته و سال و ماهه .. به چیزایی فقهی و قمر در عقربش کار ندارما .. اصلا مخ ملاجه ما به این حرفا نیومده .. یهو رگ به رگ میشه کار میده دستتا ...




  • مانی غریبی ( سه شنبه 85/5/24 :: ساعت 11:8 صبح)

    خدایا شکرت ... ازت ممنونیم .. ایشاالله این خوشی دائمی باشه ... ایشاالله خبر اصلی که همون نابودی اسرائیل و همه ی اون وحشیایی که بابای  ملت رو در میارن باعث خوشحالی این ملت بشه .. ولی خدائیش ما که الان خیلی خوشحالیم ..

    ولی نکنه این آتیش بسه موقت باعث شل شدن و فراموش کردن یه سری چیزا بشه ها ...

    نه بابا .. من چرا اینقدر شکاکم .. اینا که مثل من نیستن .. اینا خیلی حالیشونه ..

    ولی خودمونیما چیزی نمونه بود مادر این اسرائیلیا عزادار بشه ها .. با کلی خونه دل بعد از عهدی و بوقی برای خودشون تو فلسطین جاگرم کرده بودن و داشتن سر و صاحاب پیدا میکردن که یهو از ترس شروع کردن به فرار کردن و از هم پاشیدن ... نزدیک بود نسلشون به دایناسورا متصل بشه ها .. نشد که .. ای که هی.. لامصب ... نشد که .. ای بخشکی شانس ...

    ولی خدائیش ما که به شهادت برو بچز لبنانی و مسلمونا راضی نبودیم .. حالا نوبت اونام میشه .. اسرائیلیا رو میگما.. خلاصه وعده ی خدا حقه ... خدایا خودت این شادی رو از مردم نگیر .. خدایا شکرت که دعاهای بنده هات رو اجابت کردی .. میدونم تو خیلی مهربونی .. دوس نداری این شادی رو ازشون بگیری ...




    <   <<   11   12   13      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    نقطه سرخط یا شایدم ، ته خط
    چرا رکسانا صابری آزاد شد؟!!
    روزی آمدیم ، روزی خواهیم رفت
    بارش برف در 11 امین روز بهار
    کامنت پرمغز یه دوست بی مخ :D
    قلب شکسته
    بهار را بیمار و زخم خورده به شهرمان آوردند
    سال 87 چگونه گذشت؟
    پراید یا کمری مولانا در بودجه 88 تصویب شد
    وبلاگ تعطیل
    تقارن دو زیبایی
    فصل هزار، یک رنگی
    رزمنده هایی که به جبهه رفتن
    کوته نوشتها
    هفته ی نگاه های جدید
    [عناوین آرشیوشده]